بايد چشم را از ديدن غير پاك كرد 
  بالجمله بايد چشم را از ديدن غير ليلي پاك كرد و گوش را از طنين و آواي جز   او شستشو داد تا وي اذن نظاره به چهره و استماع سخنانش را بدهد. 
  خدايا چكار بايد كرد ؟! راه چاره كدام است ؟! بالجمله و محصّل كلام اميدي   و روزنهاي يافت ميشود يا بايد مأيوس بود ؟! زنان قبيلۀ ليلي ميگويند:   آقاجان ! برو چشمت را تطهير كن ! گوشت را پاك كن ! تطهير چشم به گريه   است در شبهاي تار از فراق محبوب ازل و ابد ؛ و تطهير گوش به نگهداري آن   است از شنيدن سخنان تفرقهانگيز كه معشوق و محبوب را خوشايند نميباشد . 
  پاك كردن چشم عَنْ كُلِّ ما لا يُحِلُّ اللَهُ النَّظَر إلَيْهِ و پاك   كردن گوش عَنْ كُلِّ ما لا يُحِلُّ اللَهُ الاِسْتِماعَ إلَيْهِ . (به هر چه   خدا حلال نميداند نگاه مكن ، و به هرچه خدا حلال نميداند گوش فرا مدار!) 
  مگر در اخبار نداريم كه خداوند عليّ اعلي هيچ چشمي را بيشتر از چشم گريان   دوست ندارد ، و در روز قيامت همۀ چشمها گريانند مگر آن چشمي كه از
  
    	
    ص 155 
  
  عذاب خدا   در نيمههاي شب گريان باشد ؟ 
  اين گريه براي چيست ؟ براي نظرهها و نگاههائي كه بغير خدا افتاده است.   براي شستشوي جرمها و كثافاتي ميباشد كه چشم بصر و چشم بصيرت را فراگرفته و   نظر به ليلي بدون آن تطهير و لايروبي و شستشو امكانپذير نميباشد . پس شستشو   ، راه است و طريق به مقصد . 
  بعد   از اينكه اين راه طيّ شد ، انسان ميرود بالاتر تا اينكه بايد با خدا ، خدا را   بشناسد . آنجا ديگر خداست و غير از او نيست . همۀ مراتب طيّ شده و اين شخصِ   گريه كرده ، ديدگانش پاكيزه شده و نِساءِ حَيّ (زنان قبيله) هم وي را   ملامت نميكنند. ميرود ، ميرود ، نزد ليلي ميرود . ديگر عشقش مادّي نيست .   عشق مجازي نميباشد . ليلي بدن نيست ؛ روح است و نفس مجرّد است . در   اينصورت اگر ليلي در مشرق عالم باشد و مجنون در مغرب عالم ، با هم ارتباط   دارند . خوب ادراك ميكند: امروز سر ليلي درد ميكند ، ليلي خواب است ،   ليلي بيدار است ، ليلي مريض است ، ليلي سالم است ... 
  بسياري از عاشقان از اصحاب رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و اصحاب   ائمّۀ معصومين صلوات الله عليهم اينچنين بودهاند . اُوَيس يَمانيّ قَرَنيّ   اينگونه بوده است . اصولاً وجدانشان ادراك ميكرد منويّات مواليان خودشان   را . وجودشان ميفهميد مصالح و مفاسد خود را كه خواستۀ سروران و سيّدان و   سالارانشان بود . دندان پيغمبر در روز اُحُد شكست ، در همان روز و همان ساعت   دندان اُويس هم در يمن شكست .
  
 
 
خداوند سبحانه و تعالي شأنه نور است و ظاهر ، و همۀ موجودات را او به ظهور   رسانيده است . انسان ميخواهد برسد به او ؛ اينكه مخلوق است و ظهور ، كجا و   كي و چگونه امكان دارد به ظاهر برسد ؟ وقتي از اظهارِ ظهور رفع يد نمايد،   متّصل بشود به شعاع و برگردد به مبدأ نور . برگردد به خورشيد ، و برود در ذات   خورشيد . آنجا ديگر شعاع نيست . خورشيد ، خورشيد است . و لهذا ذات خورشيد را   غير از خورشيد ، موجودي نميتواند بشناسد . 
ما   هر چه خورشيد را تعريف و تمجيد و تحميد و تحسين نمائيم ، كجا حقيقتش را   توانستهايم بازگو كنيم ؟ كجا خورشيد را خواهيم ديد ؟ كجا گرماي خورشيد را   ادراك ميكنيم ؟ كجا از عظمت خورشيد و نفس خورشيد و كيفيّت و كمّيّت آن   اطّلاعي پيدا ميكنيم ؟ ما ميليونها فرسنگ از خورشيد دوريم كه فيالجمله   حرارتي از آن به ما ميرسد . وقتي بخواهيم خورشيد را نگاه كنيم بايد با   شيشۀ سياه رنگي آن را مشاهده كنيم تا از پشت حجاب سياه و تاريك فقط   بتوانيم قرص آنرا ملاحظه نمائيم .
  
  ص 157 
معرفت ما به خورشيد همين مقدار است . چه كسي قدرت آنرا دارد كه خورشيد را   پيدا كند و عارف و شناساي او گردد ؟ آن كس كه از اينجا برخيزد و برود در   درون خورشيد ذوب شود و محو شود و از ذرّات وجود و هستي او گردي هم نماند ، او   خورشيد را شناخته است . افسوس كه در آنجا «او» پيدا نميشود و عبارت و لفظ   «او» در ذات خورشيد راه ندارد .
  
    
       مدح تو حيف است با زندانيان   | 
        گويم اندر مجمع روحانيان   | 
    
    
       مدح ، تعريف است و تخريق حجاب   | 
        فارغ است از مدح و تعريف آفتاب   | 
    
    
       مادح خورشيد مدّاح خود است   | 
        كه دو چشمم روشن و نامُرمَد  24   است   | 
    
    
       ذمّ خورشيد جهان ذمّ خود است   | 
        كه دو چشمم كور و تاريك و بد است  25      | 
    
  
 
و   در جاي دگر ميگويد:
  
    
       عاشقي پيداست از زاريّ دل   | 
        نيست بيماري چو بيماريّ دل   | 
    
    
       علّت عاشق ز علّتها جداست   | 
       عشق ، اُصطرلاب اسرار خداست   | 
    
    
       . . . . . . . . . . . . . . . .   | 
       . . . . . . . . . . . . . . . .   | 
    
    
       آفتاب آمد دليل آفتاب  26    | 
       گر دليلت بايد از وي رو متاب   | 
    
    
      
            
          ص 158 
         | 
    
    
       از وي ار سايه نشاني ميدهد   | 
       شمس هر دم نور جاني ميدهد   | 
    
    
       سايه خواب آرد ترا همچون سمر  27   | 
       چون بزايد شمس ، انشقّ القَمر   | 
    
    
       خود غريبي در جهان چون شمس نيست   | 
        شمس جان باقئي كش أمس  28         نيست  29      | 
    
  
   
 
  
  
  شيخ مصلح الدّين سعدي شيرازي گويد: 
  » عاكفان كعبۀ جلالش به تقصير عبادت معترف ؛ كه 
ما عَبَدْناكَ حَقَّ   عِبادَتِكَ  ، و واصفان حِليۀ جمالش به تحيّر منسوب ؛ كه م
ا عَرَفْناكَ   حَقَّ مَعْرِفَتِكَ ! 
  30  
  
    	
    ص 159 
  
    
      
         گر كسي وصف او ز من پرسد   | 
         بيدل از بينشان چه گويد باز   | 
      
      
         عاشقان ، كشتگان معشوقند   | 
         برنيايد ز كشتگان آواز   | 
      
    
   
  
  يكي از صاحبدلان سر به جيب مراقبت فرو برده بود و در بحر مكاشفت مستغرق   شده ، حالي كه از اين معامله باز آمد يكي از دوستان گفت: ازين بستان كه   بودي ما را چه تحفه كرامت كردي ؟ 
  گفت: به خاطر داشتم كه چون به درخت گل رسم ، دامني پر كنم هديّۀ اصحاب را ! چون برسيدم ، بوي گلم چنان مست كرد كه دامنم از دست برفت !
  
    
      
         اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز   | 
         كان سوخته را جان شد و آواز   نيامد   | 
      
      
         اين مدّعيان در طلبش بيخبرانند   | 
          كآنرا كه خبر شد خبري   باز نيامد   | 
      
    
   
   *   * *
  
    
      
         اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم   | 
         و ز هرچه گفتهاند و شنيديم و خواندهايم   | 
      
      
         مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر   | 
         ما همچنان در اوّل وصف تو ماندهايم «  31     | 
      
    
   
  
  
    
      
         وَ كُلٌّ 
            يَدَّعي وَصْلاً بِلَيْلَي   | 
         وَ 
            لَيْلَي لا تُقِرُّ لَهُمْ بِذاكا ( 1 )   | 
      
      
         إذا جَرَتِ الدُّموعُ عَلَي الْخُدودِ   | 
         تَبَيَّنَ مَنْ بَكَي مِمَّنْ تَباكا ( 2 )   | 
      
    
   
  
  1ـ   و هر كسي ادّعا ميكند كه به وصال ليلي نائل آمدهاست ؛ امّا ليلي اقرار   گفتار آنان را نميكند . 
  2ـ   زمانيكه اشكها بر گونهها جريان يابد ، روشن ميشود كه گريه كننده كيست و   آنكس كه خود را شبيه به گريه كننده نموده است كيست ! 
  در   «مفاتيح الإعجاز» بالمناسبه اين رباعي را ذكر نموده است:
  
    
      
         رخ دلدار را نقاب توئي   | 
         چهره يار را حجاب توئي   | 
      
      
         به تو پوشيده است مهر رخش   | 
          ابر بر روي آفتاب توئي  32      | 
      
    
   
  
  بالجمله اينگونه معرفت به خدا كه از اثر پي به موثّر و از خلقت پي به   خالق ميتوان برد معرفتي است اجمالي نه تفصيلي ، معرفتي است دور و   مِنْوَراءِ حجاب نه نزديك و بدون پرده . اين معرفتِ ضُعفاء و عَجَزه   ميباشد ، نه معرفت مردان راه قويّ الإراده و عظيم الهمّه . 
  اين معرفت ، معرفت از پِشك شتر به خود شتر ، از پشك الاغ بر خود الاغ است   ؛ اين كجا و معرفت به او پس از مجاهدات و رنجها و خون دلها در مدّت عمري   دراز كجا !
  
 
 
  
  
  از   «جامع الاخبار» ، مجلسيّ رضوان الله عليه حكايت نموده است: 
  
 سُئِلَ أَمِيرُ الْمُوْمِنينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ عَنْ إثْبَاتِ الصَّانِعِ ،   فَقَالَ:     الْبَعْرَةُ تَدُلُّ عَلَي الْبَعِيرِ ، وَ الرَّوْثَةُ تَدُلُّ عَلَي   الْحَمِيرِ ، وَ ءَاثَارُ الْقَدَمِ تَدُلُّ 
  
    	
    ص 161 
  
   عَلَيالْمَسِيرِ . فَهَيْكَلٌ عِلْوِيٌّ بِهَذِهِ اللَطَافَةِ وَ مَرْكَزٌ سِفْلِيٌّ بِهَذِهِ الْكَثَافَةِ كَيْفَ لَا يَدُلَّانِ عَلَي اللَطِيفِ   الْخَبِيرِ ؟! , 33    
  «از   حضرت ، از اثبات آفريدگار جهان چون پرسيدند ، در پاسخ گفت: پِشك شتر   ميفهماند كه از اينجا شتري عبور كرده است ، و فضولات الاغ ميفهماند كه از   اينجا خرهائي عبور نمودهاند ، و علامت جاي پاي آدمي ميفهماند كه از اينجا   انساني (رو به اين طرف يا رو به آن طرف) راه را طيّ كرده است ؛ پس   چگونه اين بنيان استوار بالا بدين لطافت ، و اين مركز پائين بدين كثافت 
 34      دلالتي بر خداوند لطيف خبير ندارند؟!» 
  و   همچنين از «جامع الاخبار» حكايت نموده است: 
  سُئِلَ أمِيرُالْمُوْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَهِ عَلَيْهِ: مَا الدَّلِيلُ عَلَي إثْبَاتِ الصَّانِعِ؟! 
  
 قَالَ:      ثَلَاثَةُ أَشْيَآءَ: تَحْوِيلُ   الْحَالِ ، وَ ضَعْفُ الارْكَانِ ، وَ نَقْضُ الْهِمَّةِ.   35  
  «از   حضرت عليه السّلام پرسيدند: دليل بر اثبات صانع چيست ؟! گفتند: سه چيز:   تغيير احوال آدمي ، و سستي اركان و اعضاء انساني ، و شكسته شدن تصميم و   عزم و همّتي كه بنيآدم در انجام كارهاي خود دارند.» 
  و   ايضاً از «توحيد» صدوق ، از ابن ادريس از پدرش از ابن هاشم از ابن أبيعُمير   از هِشام بن سالم روايت نموده است كه گفت:
 سُئِلَ أَبُو عَبْدِاللَهِ عَلَيْه السَّلَامُ فَقِيلَ لَهُ: بِمَ عَرَفْتَ رَبَّكَ ؟!  
   قَالَ:      بِفَسْخِ الْعَزْمِ وَ نَقْضِ   الْهَمِّ ؛ عَزَمْتُ فَفَسَخَ عَزْمِي وَهَمَمْتُ فَنَقَضَ هَمِّي    !   36  
  
    	
    ص 161 
  
  «از   حضرت امام أبوعبدالله جعفر بن محمّد الصّادق عليهما السّلام چون پرسيده شد: به چه چيز پروردگارت را شناختي ؟! 
  فرمود: به حلّ كردن و باز كردن تصميم و عزم ، و به شكستن قصد و اراده؛   من تصميم گرفتم كاري انجام دهم تصميم مرا باز كرد و از ميان برداشت ؛ و   قصد كردم براي عملي ، او قصد مرا شكست!» 
  اينگونه معرفت كه در منطق به آن برهان « إنِّي » گويند ، معرفت است از   معلول به علّت ، از مخلوق به خالق ، از مصنوع به صانع .
  
 
 
  
  
  به   آن پيرزن گفتند: خدا را از چه راه شناختهاي ؟! گفت: از اين چرخۀ ريسندگيام ! زيرا چون دست به سوي آن ميبرم و دستۀ آن را به گردش   درميآورم ، آن حركت ميكند و نخها را ميريسد و مبدّل به ريسمان مينمايد .   و چون دست برميدارم ، آن ميايستد و متوقّف ميگردد ، پشمها و پنبهها به حال   خود باقي ميماند ، ديگر نه رشتهاي رشته ميشود و نه ريسماني تهيّه ميگردد   ! 
  از   آنجا دانستم كه اين افلاك و ستارگان ثابت و سيّار و اين خورشيد و ماه و   اين زمين و اين دستگاه آفرينش ، آفرينندهاي دارد كه اگر وقتي بخواهد   توقّف كند تمام جهان هستي به ديار عدم ميروند ؛ و چون در هر لحظه بدان ،   نيرو از جانب صاحب نيرو ميرسد ، لهذا بر قرار و بر دوام ميباشند .
  
    
      
         خبر داري كه سيّاحان افلاك   | 
         چرا گردند گرد مركز خاك   | 
      
      
         در اين محرابگه معبودشان كيست   | 
          وزين آمد شدن مقصودشان چيست   | 
      
      
         چه ميخواهند از اين محمل كشيدن   | 
          چه ميجويند ازين منزل بريدن   | 
      
      
         چرا اين ثابت است آن منقلب نام   | 
          كه گفت اين را بجُنب آن را بيارام   | 
      
      
         مرا بر سرّ گردون رهبري نيست   | 
          جز آن كاين نقش دانم سرسري نيست   | 
      
      
         از اين گردنده گنبدهاي پر نور   | 
         بجز گردش چه شايد ديدن از دور   | 
      
      
         بلي در طبع هر دانندهاي هست   | 
         كه با گردنده گردانندهاي هست   | 
      
      
         | 
      
      
         از آن چرخه كه گرداند زن پير   | 
         قياس چرخ گردنده از آن گير  37     | 
      
    
   
  
  از   اينجاست كه گفتهاند: 
وَ عَلَيْكُمْ بِدينِ الْعَجآئِز !   «بر شما باد به دين پيرزنان!» ولي بالاخره بدانيد كه شما مرد هستيد آنهم مرد   جوان با اراده ؛ اگر به دين عجائز اكتفا كنيد خسران و وبال و ندامتي   گريبانگيرتان ميگردد كه نه تنها در دنيا بلكه در عوالم پسين ، حسرت زده و   متحيّر و مبهوتتان ميگرداند !
  
 
 
  
  
  عارف عاليقدر مفخر شيعۀ اثناعشريّه: شيخ محمود بن عبدالكريم نجمالدّين   شبستري كه از معاريف عرفاي قرن هفتم هجري ماست تغمّده الله بأعلي درجات   رضوانه در اين مقام ميفرمايد:
  
    
      
         تو از عالم همين لفظي شنيدي   | 
          بيا بر گو كه از عالم چه ديدي؟   | 
      
      
         چه دانستي ز صورت يا ز معني؟   | 
         چه باشد آخرت چونست دُنيي؟   | 
      
      
         بگو سيمرغ و كوه قاف چبود؟   | 
         بهشت و دوزخ و أعراف چبود؟   | 
      
      
         كدام است آن جهان كو نيست پيدا   | 
         كه يك روزش بود يك سال اينجا؟   | 
      
      
         همين نبود جهان آخر كه ديدي   | 
          نه ما لا تُبْصِرونْ آخر شنيدي؟   | 
      
      
         بيا بنما كه جابُلقا كدام است   | 
          جهان شهر جابُلسا كدام است  38      | 
      
      
         مشارق با مغارب هم بينديش   | 
          چه اين عالم ندارد جز يكي بيش   | 
      
      
         بيان مِثْلَهُنَّ ز ابن عبّاس   | 
         شنو پس خويشتن را نيك بشناس   | 
      
      
         تو در خوابيّ و اين ديدن خيال است   | 
         هر آنچه ديدهاي از وي مثال است   | 
      
      
         به صبح حشر چون گردي تو بيدار   | 
         بداني كآن همه وهم است و پندار   | 
      
      
         | 
      
      
         چه برخيزد خيال چشم أحوَل   | 
         زمين و آسمان گردد مبدّل   | 
      
      
         چه خورشيد جهان بنمايدت چهر  39    | 
         نماند نور ناهيد و مه و مهر   | 
      
      
         فتد يك تاب از آن بر سنگ خاره   | 
          شود چون پشم رنگين پاره پاره   | 
      
      
         بدان اكنون كه كردن ميتواني   | 
         چه نتواني چه سود آنگه كه داني   | 
      
      
         چه ميگويم حديث عالم دل   | 
         ترا سر در نشيب و پاي در گل   | 
      
      
         جهان آنِ تو و تو مانده عاجز   | 
         ز تو محرومتر كس ديد هرگز؟   | 
      
      
         چو محبوسان به يك منزل نشسته   | 
          بدست عجز ، پاي خويش بسته   | 
      
      
         نشستي چون زنان در كوي ادبار   | 
         نميداري ز جهل خويشتن عار   | 
      
      
         دليران جهان آغشته در خون   | 
          تو سر پوشيده ننهي پاي بيرون   | 
      
      
         چه كردي فهم از اين «دين العجايز»   | 
         كه بر خود جهل ميداري تو جايز؟   | 
      
      
         زنان چون ناقصات عقل و دينند   | 
         چرا مردان ره ايشان گزينند؟   | 
      
      
         اگر مردي برون آي و نظر كن   | 
         هر آنچ آيد به پيشت زان گذر كن   | 
      
      
         مياسا يك زمان اندر مراحل   | 
          مشو موقوف همراه رواحل  40      | 
      
      
         خليل آسا برو حق را طلب كن   | 
         شبي را روز و روزي را به شب كن   | 
      
      
         ستاره با مه و خورشيد اكبر   | 
         بود حسّ و خيال و عقل انور   | 
      
      
         بگردان زان همه اي راهرو روي   | 
          هميشه لا اُحِبُّ الآفِلينْ گوي   | 
      
      
         و يا چون موسي عمران در اين راه   | 
         برو تا بشنوي إنّي أنَا اللهْ   | 
      
      
         ترا تا كوه هستي پيش باقي است   | 
         جواب لفظ أرْني ، لَنْ تَراني است   | 
      
      
         حقيقت كهربا ، ذات تو كاه است   | 
          اگر كوه توئي نبود چه راه است؟   | 
      
      
         تجلّي گر رسد بر كوه هستي   | 
         شود چون خاك ره ، هستي ز پستي   | 
      
      
         گدائي گردد از يك جذبه شاهي   | 
          به يك لحظه دهد كوهي به كاهي   | 
      
      
         | 
      
      
         برو اندر پي خواجه به أسْرَي   | 
         تفرّج كن همه آيات كُبري   | 
      
      
         برون آي از سراي اُمّ هاني   | 
         بگو مطلق حديث مَن رَءاني   | 
      
      
         گذاري كن ز كاف كُنج كونين   | 
         نشين بر قاف قرب قابَ قوسَين   | 
      
      
         دهد حق مر ترا از آنچه خواهي  41     | 
         نمايندت همه أشيا كَما هي   42    | 
      
    
   
  
  مرحوم شيخ در اين ابيات مختصر تمام راههاي خودپرستي را مسدود فرموده و راه   خداپرستي را به طور مكشوف بيان فرموده است ، و لهذا چون مقام ما و كتاب ما   دربارۀ «الله شناسي» ميباشد مناسب ديد اين أشعار آورده شود .
  
 
 
ولي از لحاظ آنكه بعضي از آن ابيات نياز به شرح و تفصيل دارد و از زمان   شيخ تا به حال شرحي بهتر و روشنتر و جانفزاتر و دلانگيزتر از شرح عارف   عاليقدر ما: شيخ محمّد بن يحيي بن عليّ جيلانيّ لاهيجي نوشته نشده است ، و   با وجود آنكه از آن شرح تا به حال كه سنه  1415 هجريّه قمريّه است پانصد   و سي و هشت سال ميگذرد 
 43  هنوز آن شرح زنده و مورد بحث و استفاده و
  
  ص 166 
 مراجعۀ أعلام فنّ ميباشد ؛ بسيار ضروري و لازم ديد تا عين عبارات آنرا در   تبيين مقاصد شيخ بياورد . زيرا از جهت متانت كلام ، و استواري برهان ، و   انشاء سليس و دلنشين و شواهد روائيّه ، و لطائف ذوقيّه شعريّه در درجۀ أعلاي از استحكام به نظر رسيده است . 
و   لهذا اينك شروع ميكنيم به شرح ، و أحياناً بعضي از يادداشتهاي لازم   چنانچه به نظر آيد در تعليقۀ آن آورده ميشود ؛ بحول الله و قوّته وَ لا   حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليّ الْعَظيم . 
شيخ محمّد لاهيجي ميفرمايد: 
» چون حقّ به جميع اشياء و اعيان متجلّي است، و علم و حيات لازم ذات   الهياند ، و هرجا كه ملزوم باشد البتّه لازم خواهد بود ؛ پس هرجا كه وجود
  
  ص 167 
باشد حيات و علم هم باشد . 
فأمّا غايةُ ما في الباب آنستكه اگر محلّي را كه مجلاي آن تجلّي است   اعتدالي كه موجب ظهور حيات و علم است نباشد ، آن صفات در وي مخفي بماند؛   همچو شخصي مُغمَي عليه . 
  44   
پس   همۀ اشياء را علم و حيات باشد ، و هرچه را حيات باشد البتّه نفس خواهد بود .   و مقرّر است كه هر نفس كه هست ، بالضّروره ـ به قوّه يا به فعل ـ مُدرك   هستي خود است ، و آن مستلزم ادراك هستي مطلق است كه عامّ روشنتر از خاصّ   است . يعني همۀ عالم از ذات خود به قوّه يا به فعل آگاهند ، و از آنجا كه   از ذات خود آگاهند راه به درگاه حضرت اله بردهاند ، چو ذات حقّ به صورت   همه متجلّي و ظاهر است .
  
    
       نطق آب و نطق خاك و نطق گل   | 
       هست محسوس حواس اهل دل   | 
    
    
       فلسفي كآن منكر حَنّانه است   | 
        از حواس اوليا بيگانه است   | 
    
  
 
چون هرچه هست مظهر و مراياي وجهاللهاند و به صورتِ همه اوست كه ظهور   نموده و در حجاب تعيّنات مخفي گشته است ، ميفرمايد كه: متن:
  
    
       به زير پردۀ هر ذرّه پنهان   | 
        جمال جانفزاي روي جانان   | 
    
  
 
از   عجائب شؤونات الهي آن است كه در عين ظهور مخفيّ ، و در عين خفا ظاهر   مينمايد . و با وجود آنكه بغير او هيچ نيست و اوست كه عين همۀ اشياء شده ،   تعيّنات و تشخّصات ، پردۀ جمال آن حضرت گشتهاند و در زير پردۀ هر ذرّهاي   از ذرّات دو عالم ، جمال جانفزاي آن محبوب حقيقي پنهان شده ، به صورت   همه جلوهگري ميكند و به رنگ همه برميآيد . عربيّةٌ:
  
    
       بَدَتْ بِاحْتِجابٍ وَ اخْتَفَتْ بِمَظاهِرٍ   | 
       عَلَي صِبَغِ   التَّلْوينِ في كُلِّ بَرْزَةِ   45   | 
    
    
       | 
    
    
       خورشيد به ذرّه چون نهان است   | 
       چون ذرّه به نور خود عيان است   | 
    
    
       حيف است كه مهر روي جانان   | 
       مستور به پردۀ جهان است   | 
    
    
       از بهر چه نور عالم آرا   | 
       در   ظلمت اين و آن نهان است   | 
    
    
       خورشيد رُخش به جلوه آمد   | 
       ذرّات جهان نمودِ آن است   | 
    
  
 
 فَسُبْحانَهُ وَ تَعالَي ؛ ما ظَهَرَ في مَظْهَرٍ إلاّ وَ احْتَجَبَ بِهِ .   46  
 
  پاورقي 
  
     22   مَنبَل: كاهل و بيكاره 
   
  23   از ملاّ     محمّد بلخي رومي صاحب كتاب «مثنوي» در ج    5     ، ص   472     ،     سطر   14        ، از طبع ميرخاني . 
   
  24   يعني غير رَمَددار ، رَمَد مرضي است در چشم كه با آن ماه را پيوسته با هاله ميبيند . 
   
  25   «مثنوي»     طبع آقاميرزا محمود ، اوائل دفتر پنجم ، ص    429     ،     سطر   4     و     5 
   
  26  اشارتست به حديث عَرَفْتُ رَبّي بِرَبّي ، و     همچنين يَا مَنْ دَلَّ عَلَي ذاتِهِ بِذاتِهِ .          يعني:     «شناختم پروردگار خودم را به پروردگار خودم.» و نيز «اي كسيكه دلالت     ميكند بر ذات خود به ذات خود!» (تعليقه) 
   
  27   سَمَر: افسانه 
   
  28   أمْس: روز گذشته . 
   
  29   «مثنوي»     طبع ميرزا محمودي ، ج   1     ، ص   4     ،     سطر   12     و     سطر   16     و     17 
  
  30  سمعاني در     كتاب «رَوح الارواح في شرح أسمآءِ المَلِك الفتّاح» در ص    54        گويد: 
  » ... و ملائكۀ ملوك ميآيند صومعههاي عبادت را آتش     در زده ، خرمنهاي تقديس و تسبيح را بر بادِ بينيازي بر داده و     ميگويند: ما عبَدْناك حقَّ عبادتِك . عارفان و موحّدان ميآيند     دست افشانان كه ما عَرفْناك حقَّ معرفتِك . « 
  و در ص     596      گويد: » آنكه فريشتگاناند ميگويند: ما عبَدْناك     حقَّ عبادتِك ، آن سرمايه به باد دادن است ؛ و آنكه آدميان گفتند: ما عرَفْناك حقَّ معرفتِك     ، و آن خرمن خود را آتش در زدن است. « 
  و نجيب مائل هروي در تعليقۀ خود در ص     697      مينويسد: 
  » ما عبَدْناك حقَّ عبادتِك:      علاء الدّولة سمناني مينويسد: يكي از مسائل اصول     كه مختلف است ميان امام أبوحنيفه و امام شافعي آنستكه أبوحنيفه     ميگويد: ما عبَدْناك حقَّ عبادتِك ولكن عرَفْناك حقَّ معرفتِك ، و     شافعي ميگويد: ما عبَدْناك حقَّ عبادتِك أي ما عرَفْناك حقَّ     معرفتِك .(چهل مجلس، صص     156     ـ   157        ). « 
  و علاء الدّولة سمناني در العروة     خود ص     83     و   84        گويد:
  
 » و همچنين همۀ عارفان همين گفتهاند . امّا آنكه     امام اعظم أبوحنيفه كوفي گفته: سبحانَك ما عبَدْناك حقَّ عبادتِك     و ما شكَرْناك حقَّ شُكْرِك ، ولكن عرَفْناك حقَّ معرفتِك ؛ همين     معني دارد. « 
   
  31   ـ از روي     دو نسخه ، يكي: قديميترين نسخه مطبوع است كه با «بوستان»      به خطّ علي أكبر تفرشي در شهر شعبان المعظّم    1260     هجري     قمري در عهد سلطنت    محمّد شاه قاجار نوشته شده     و به طبع رسيده است . اين نسخه صفحه شمار ندارد . دوّمي: از     «كلّيّات سعدي» كه به اهتمام آقاي محمّد علي فروغي گرد آمده و از     جمله «گلستان» اوست. و ما اين سخن را از ص     3      آن ، در اينجا ذكر نموديم . 
   
  32   «مفاتيح     الإعجاز» در شرح «گلشن راز» شيخ محمّد لاهيجي ، ص 0     11 
   
  33   «بحار الانوار» ، علاّمه شيخ الإسلام:     ملاّ محمّد باقر مجلسي رضوان الله عليه، طبع مطبعۀ حيدري ، ج    3     ،     كتاب توحيد ، ص   55     ،     روايت   27     و   29 
   
  34   كثيف در لغت عرب يعني انبوه و     متراكم و درهم (م) 
   
  35   «بحار الانوار» ، علاّمه شيخ الإسلام:     ملاّ محمّد باقر مجلسي رضوان الله عليه، طبع مطبعۀ حيدري ، ج    3     ،     كتاب توحيد ، ص   55     ،     روايت   27     و   29 
   
  36   «بحار     الانوار» طبع حيدري ، ج   3     ،     باب   3     :     «إثبات الصّانع و الاستدلال بعجائب صنعه علي وجوده و علمه و قدرته     و سآئر صفاته» ص   49     ،     حديث     21 
   
  37   «كلّيّات     حكيم نظامي گنجوي» طبع انتشارات اميركبير ، قسمت «خسرو و شيرين» ص   123     و   124        ، در تحت عنوان «استدلال نظر و توفيق شناخت» ؛     قصيدهايست مفصّل ، و ما چند بيتي از آن را انتخاب نموديم . 
   
  38   در طبع حروفي كتابخانه طهوري با تصحيح دكتر صمد موحّد     اينطور آمده است:جهان را شهر جابلسا چه نام است ؟ (م) 
   
  39   در طبع كتابخانه طهوري: چو خورشيد عيان 
   
  40   در طبع كتابخانه طهوري: همراه و رواحل 
   
  41   در طبع كتابخانۀ طهوري: دهد حق مر ترا هرچ آن     بخواهي 
   
  42   «گلشن راز»     با خطّ نستعليق آقاي عماد اردبيلي ، انتشارات كتابخانه احمدي شيراز،     ص   16     تا     ص     19 
  
  43   زيرا چنانكه دانستيم «گلشن راز» را مرحوم شيخ در سنۀ     717      به نظم در آورده است، و شرحش را مرحوم     لاهيجي چنانكه در «مفاتيح الإعجاز» مطبوع با مقدّمه آقاي كيوان     سميعي ، انتشارات محمودي ، ص     2      مسطور ميباشد ، در سنه هشتصد و هفتاد و هفت (     877      ) شروع بدان نموده است . بنابراين ، از     نظم «گلشن»     698      سال يعني قريب هفت قرن تمام و از شرحش     538      سال منقضي گرديده است . 
  در «الذّريعة إلي تصانيف الشّيعة» ج     21      ، ص     1      0     3      آورده است: 
  » «مفاتيح الإعجاز في شرح گلشن     راز» ، از شمسالدّين محمّد متخلّص به «أسيري» لاهيجي نوربخشي است     كه داراي اجازه از سيّد محمّد نوربخش (ياد شده در ج     9      ، ص     76      ) بوده است . ما اشاره به برخي از     شروح «گلشن راز» در ج     13      ، ص     268      تا ص     271      نمودهايم .                 لاهيجي اين شرح را در روز دوشنبه     19       ذوالحجّة سنۀ     877       شروع كرده است ؛ و مكرّراً به طبع رسيده است ، از جمله در بمبئي سنۀ     1      0     13      ؛ و اوّل آن اين ميباشد: «باسمِك الاعظمِ الشّاملِ     فيضُه المُقدّسُ لكُلّ موجودٍ ... اي محمود به هر شأني و اي معبود به     هر مكاني». نُسخ خطّيّۀ آن شايع است . قديميترين آنها برحسب     اطّلاعي كه من حاصل نمودهام در قاهره (دارالكتب     7      م تصوّف فارسي) كتابتش     885      ، و در طهران (مجلس     1117      ) كتابتش 00     9      ، و نسخۀ 
  ديگر نزد سلطان القرّائي در طهران و كتابتش در سنۀ     1      0     9      ميباشد. « 
  (پس از طبع أوّل كتاب «الله شناسي» ، طبع جديدي از كتاب «مفاتيح الإعجاز» 
  ملاحظه شد كه متن اصلي آن براساس نسخهاي كه تاكنون قديميترين نسخه 
  شناخته شده و متعلّق به سال 882 هجري است و به شمارۀ     351      در كتابخانۀ مسجد گوهرشاد مشهد مقدّس موجود ميباشد     فراهم گرديده است . كاتب آن ، آنرا در شهر «مكّه» كتابت نموده و در     شهر «زبيد» يمن در حضور شارح مقابله و تصحيح كرده است .
  
 در طبع حاضر «الله شناسي» قسمتهاي نقل شده از اين     كتاب ، با اين طبع ـ كه توسّط انتشارات زوّار به انجام رسيده است     ـ نيز مقابله و بعضي از موارد اختلاف آن در تعليقه با عنوان نسخۀ «ز» ذكر شده است ـ م .) 
   
  44   يعني كسي كه بيهوش شده است 
  
  45   «در تمام بروز و ظهورهاي موجود در عالم     ، وي با رنگهاي گوناگون در حاليكه خود       را پنهان داشته بود ظاهر شد ، و در حالي كه خود را در مظاهر نشان داده     بود پنهان گرديد.» 
  اين بيت ، دويست و چهل و ششمين بيت از     تائيّه كبراي ابن الفارض است كه مجموعاً     761      بيت ميباشد و به نام «نظم السّلوك» معروف است . و     در ص 0     7      از مجموعۀ 
  «ديوان كامل ابن الفارض» طبع دار صادر ـ دار بيروت (سنۀ     1382      هجريّه قمريّه) موجود است . و دو بيت قبل از اين     بيت بدينگونه است:
  
    
      
         فكُلٌّ صَبا منهم إلي وصف لبسِها   | 
          بصورةِ حُسنٍ لاحَ في     حُسْنِ صورةِ   | 
      
      
         و ما ذاك إلاّ أن بَدتْ بمظاهرٍ   | 
         فظنّوا سواها و هْيَ فيها تجلّتِ   | 
      
    
   
     46   «پس مقدّس و منزّه است او از تحقّق وجودش به اشياء ممكنه ، و بالاست از تشبيه ؛ او در مظهري از مظاهر ، ظهور ننمود مگر     آنكه بواسطه خود آن مظهر ـ و در آن مظهرـ پنهان گشت.»